بیدار شدم و خوابی که دیده بودم را به خاطر می آوردم
دریا بود و زیبایی
پیر زنی را دیدم حجره ای داشت ،دعا می خواند
صدایم زد پارچه ای ابریشمین زربافت سبز رنگ روی سر و شانه هایش انداخت
دستانم را گرفت
چیزهایی می گفت
من طمع این روزها را خوب میدانم
ای ,زربافت ,رنگ ,روی ,ابریشمین ,پارچه ,ای ابریشمین ,پارچه ای ,ابریشمین زربافت ,زربافت سبز ,رنگ روی
درباره این سایت